رادیوراه کنج آرامی از دنیاست برای خواندن، فکر کردن و جستجوی راهی برای بهتر زیستن.
Sat, 25 Feb 2023 12:49
قسمت سوم از سه گانه ی دیدار - خویشتن ||| کارگردان صوتی: محسن رحمانی. گرافیست: بهزاد نوحسینی. امور آیتی: علی آقایی. ||| حمایت از رادیو راه: یوتیوب / اینستاگرام ||| منابع این اپیزود: مصایب حلّاج اثر لویی ماسینیون - ترجمه سیدضیاءالدین دهشیری - نشر جامی / حسین بن منصور حلّاج و آثار او اثر یاشار نوری اوزترک - ترجمه توفیق سبحانی - نشر روزنه / حلّاج شهید تصوف اسلامی اثر طه عبدالباقی سرور - ترجمه حسین درایه - نشر اساطیر / حلّاج اثر علی میرفطروس - نشر شباهنگ / چهار گزارش از تذکرة الاولیاء عطار اثر بابک احمدی - نشر مرکز/ تذکره الاولیاء اثر شیخ فریدالدین عطار نیشابوری - نشر اساطیر / سفر قهرمان اثر جوزف کمپل - ترجمه عباس مخبر - نشر مرکز / قدرت اسطوره اثر جوزف کمبل - ترجمه عباس مخبر - نشر مرکز / تو. آن هستی اثر جوزف کمبل - ترجمه مینا غرویان - نشر دوستان / راز گل زرین اثر هرمز ریاحی - نشر نی / خاطرات رویاها. اندیشه ها اثر کارل گوستاو یونگ - ترجمه پروین فرامرزی - نشر به نشر / یونگ خدایان و انسان مدرن اثر آنتونیو مورنو – ترجمه داریوش مهرجویی – نشر مرکز / چگونه یونگ بخوانیم اثر-دیوید تیسی- ترجمه سپیده حبیب - نشر نی / یونگ شناسی کاربردی اثر رابین رابرتسون - ترجمه ساره سرگلزایی - نشر بنیاد فرهنگ زندگی |||||| با تشکر از اسپانسر این اپیزود: فرزانگان فارس نیکو(سایت)
سلام و عرض ادب و احترام خدمت همراهان عزیز و گرامی رادیو را من مجتبی شکوری هم به شما لطف کردید و دارید اپیزود ۲۰ و ششم از رادیو راه را میشنوید این اپیزود اسمش هست خویشتن و در واقع قسمت سوم و پایانی ۳ گانه دیدار ما تو ۳ گانه دیدار تو ۳نیم قسمت با اتکا به آرا و افکار آقای دکتر کارل گوستاو یونگ داریم ۱ ایده را توضیح میدهیم. نامه فرایند تشخص فرایند تشخص مرحله دارد. همانطور که گفتیم مرحله اول مواجهه با سایه است که ما برای بررسی اش در اپیزود نامه به پدر رفتیم. سراغ زندگی فرانس ک کار مرحله دوم مواجه با آن ما و آنی موسسه که ما برای توضیح دادن این مرحله از جهان فکری حسین پناهی کمک گرفتیم و مرحله سوم و نهایی دیدار با خویشتن که ما برای درک بهترش میریم. سراغ یکی از حیرت انگیز ترین شخصیت های تاریخ مون یعنی حلاج. هاي این قسمت از رادیو را گروه فرزانگان فارس نیکو سال ۱٬۳۷۴ ی جمعی از صنعتگران مستقل بخش خصوصی دور هم جمع شدند و ایده گروه فرزانگان متولد شد. اولش در زمینه ماشین های اداری کارشان را شروع کردند و کم کم با کمک بچه های جوان متخصص در زمینه های مختلف مثل انرژی. کشاورزی, صنایع خودرو, ساختمان و تولید قطعات فعالیت کردند و الان در کنار هم ۱ خانواده ۳٬۰۰۰نیم نفر هستند. همیشه هم در تمام این ۲۶ سال روی تخصص و نوآوری تاکید داشتند مثلا اخیرا با همکاری بنیاد ملی نخبگان ۱نیم طرح دوره پسا دکتری صنعتی طراحی کردند که باهاش از بچه های مستعد دانشگاه های مختلف حمایت کنند و به شکل مؤثری این بچه ها را به صنعت متصل کنند. و از آن طرف هم تجربه زیستی صنایع مختلف را وارد فضای آکادمی و دانشگاه کند. کلا یکی از ارزش های مهم سازمان شان گسترش آگاهی در سطوح مختلف در ۳ گانه دیدار هم از اول در کنار رادیو راه بوده اند. ممنونیم از گروه فرزانگان فارس نیکو. یکی از کهن ترین افسانه هایی که به دست ما رسیده, داستان ایزد بانوی سوری را میخوانیم که برای برگرداندن زندگی و برکت به سرزمین اش به جهان زیرین یعنی به سرزمین مردگان سفر میکند و اوت میکنه. پادشاه این سرزمین که به نظر میاد دشمن شود. درواقع خواهرش که دقیقا مشخصات مفهوم سایه ی آن را دارد. یعنی روی دیگر و روی انکار شده همین ایزد بانوی سوری است. این ایزد بانو تو سرزمین زیرین از هر دروازه ای که عبور میکند مجبور می شود بخشی از چیزهایی که بهش تعلق دارد را بخشی از چیزهایی که باعث افتخار است و بهشون فخری میفروشد را دور بیندازد برای اینکه بتواند از دروازه رد بشه یعنی آرام آرام دارد از من خالی می شود و حکومتش. پیشرفتش مستلزم این است که از من دست بکشم. اینجوری میتونه سایه اش را یا خواهرش را یا نیمه دیگرش را ملاقات کند. بعد از اتحاد با نیمه گمشده اش با هم برای ریشه های درخاک که دیگه زندگی نمی دادند به گیاهان روی خاک رقصی را انجام میدهند تا بیدار شان کنند تا زنده شان کند و این مرحله هم نماد آن مایه زندگی بخش. حالا ایزد بانو با خاک با ریشه ها. با گیاهان با آب و با خودش خویشاوند و بعد از اینکه زندگی را به ریشه ها برمیگردونه میتونه برگرده به جهان روزمره می بینید. این افسانه کهن انگار کل فرایند تشخیص را در قالب نمادها و سمبل ها داره بیان میکنه مثل همه اسطوره ها انگار آیینه که ما نیروهای بنیادین و راز آمیز روانمان را می تونیم توش ببینیم. اینجوری سر از کار خودمان دربیاوریم. یونگ روان انسان را دارای ۳ سطح میداند. این ۳ سطح به ترتیب عمق دسترسی ما بهشون اینها هستند. لایه اول خداگاهی هر شخصی است لایه دوم ناخودآگاه شخصی است و لایه سوم که از همه دورتر و در عمق ذهن و روان ما جا دارد ناخودآگاه جمعی است پس شد خدا گاه ناخودآگاه فردی و در پایان ناخودآگاه جمعی. میگو یا من یا نفس مرکز خدا گاهی انسان در واقع او پادشاه سرزمین اول یعنی سرزمین خود آگاهی این سرزمین با چیزهای ساخته شده که ما نسبت به آگاهی اسم ما شغلمان چیزهایی که می دانیم دوست داریم یا نداریم به صورت کلی خداگاهی با چیزهای شکل می گیرد که ما راجع به خودمون بهمون گفتن و چیزهایی که ما راجع به خودمان می دانیم یا بهتر بگویم. فکر می کنیم که می دانیم این مرکز این قسمت و هر وقت که انسان کلمه من را به کار می برد در واقع به این بخش از روانش داره اشاره میکنه. پس محتوای ای گو خاطرات و افکار و احساساتی از فرد که انسان نسبت به آگاهی و خود آگاهی دارد ما به اشتباه خودمان را با خود آگاهی مان یکی میدانیم. خداگاهی بخش لازم و ضروری و مهم از ماست. اما همه ما و کل ما نیست چرا گره ها باز نمیشود چرا بمبست هامون راه نمیشود? آقایون می گوید, دلیلش این است که ما در جای اشتباه سعی میکنیم این گره ها را باز کنیم یا این بن بست ها را بشکنیم و راه کنیم. قصه اینه که یه چیزی تو ناخودآگاه برای اینکه بهش توجه کنیم برای اینکه ببینیم اش برای اینکه تصدیق اش کنیم فشار میاره این فشار باعث میشه ایگوه. احساس تهدید کند و با همان شعار همیشگی ای گو یعنی من دانای کل هستم ۱٬۰۰۰ جور عذر و بهانه و مکانیزم دفاعی بسازد تا واقعیت را ناشناخته و دور نگه دارد. این باعث می شود که هر تغییری در ما ناممکن باشد. این باعث می شود که خسته شیم از خودمان و این آغاز مرگ روانی ماست. جایی که نمیتونیم دیگه تغییر کنیم. این گونه می تواند راهی برای برون رفت از مشکلات و. رنج های روانی اش پیدا کنه چون منطق محدوده ای گو همان چیزی که از اول همه مشکلات را ایجاد کرده یعنی این نظام خود مراقبتی بیمار گونه ای گو خودش دلیل بیماری و خودش نمیتونه بیماری را علاج کند. مشخصه بخش خود آگاه ذهن اون لایه اول محدودیت اما بخش ناخودآگاه ذهن بسیار عظیم است. مدام هم در حال گسترش یونگ گفتگو خدمتکار خوبی برای زندگی است اما ارباب به درد نخوری بدون اینگونه می توانیم به زندگی شخصی و اجتماعی مان سر و شکل بدهیم اما نباید یادمان برود که یه چیزی بزرگتر از این گو درون ما و در روان ما منتظر توجه ماست. گرفتاری گو ماندن مثل ماندن در جزیره است. مثل گیر کردن توی جزیره است. حال که تو خود اقیانوس ما نیازمند این هستیم که گاهی وقتا از زندان این گمان بیرون بیاییم و چه چیزی ما را از این زندان ذهن رها میکند. شعر عشق, اشتیاق, طبیعت, موسیقی, شفقت, همدردی, همدلی با جهان و از همه مهمتر شناخت خودمان شناخت عمیق خودمون ما رو بزرگتر میکنه ما را گسترش میدهد دوستان ما همانقدر که نسبت به ضعف هایمان نابینایی ایم. نسبت به قدرت هایمان هم نابینا ایم و بسیاری از این قدرتهای جایی فراتر از خود آگاهی و این ۲ قرار دارد و آنجا منتظر توجه ماست. حتی می گوید آنچه گویی آنچه دانی آن تویی خویش را بشناس ۱۰۰ چندان تویی ما واقعا نمی شناسیم خودمان را مثلا حتی ممکن است نیازهای اصلی مان را حتی نشناسیم. ۱نیم نکته مهم اینجا اینه که بدونیم بین خواسته و نیاز تفاوت عمده وجود دارد. خواسته اون چیزی که خود آگاه می خواهد و نیاز آن چیزی است که ناخودآگاه از ما طلب می کند. ما همه آن فقط دنبال خواسته هایمان می دانیم و سرگردان ایم چون به نیاز های ما توجه نمی کنیم. حتی شاید نداریم عمیقا به چی نیاز داریم. تو این لحظه ما باید یاد بگیریم گاهی آنچه را که نیاز داریم طلب کنیم. ۹ آنچه را که صرفا دوست داریم یا به صورت خواسته احساسش میکنیم. آن چیزی که لازم داریم این است که آنقدر شجاعت داشته باشیم تا دنیای درونمان را صادقانه بررسی کنیم. N نویس تنها آنچه واقعا خود است قدرت شفابخشی دارد. آنچه لازمه گفتگو و دیدار با بخش هایی از خودمان است که سالهاست فراموشش کردیم. دوستان اگر ما اینقدر تنهاییم شاید دلیلش این است که ما حتی خودمان را هم نداریم حتی با خودمان هم. ۱ بار دیدار نکردیم میخواهم بگویم ما این اندازه تنهایی حافظ می گوید حجاب چهره جان می شود غبار تنم خوشا دمی که از آن چهره پرده بر فکر کنم. تا اینجا گفتیم که یونگ میگفت روان انسان ۳ سطح یا ۳نیم عمق مختلف داره راجع به میگو که در خود آگاه قرار دارد کمی صحبت کردیم اما آن ۲نیم سطح دیگر روانچی است? براساس دیدگاه ی آن خداگاهی که شرط لازم انسان بودن فقط نوک کوه یخ زیر این خود آگاهی بخش بسیار بسیار بزرگتری وجود دارد که در آن خاطرات احساسات, تاثیرات رفتار ها, منش ها. کوب شده و نامرئی وجود دارند و یونگ به این قسمت کوه یخ به این قسمت نامرئی میگفت ناخودآگاه فردی و البته دامنه موضوع از این هم وسیع تر هرچه بیشتر وارد عمق روان بشیم بستر گسترده تر میشه. میخوام بگم کل این کوه یخ یعنی خود آگاه که بیرون از اقیانوس و ناخودآگاه فردی که در واقع زیر آب از نظر یونگ معلق. توی اقیانوس بی انتها باستانی و بسیار عظیم که سرشار از همه تصاویر همه زیست ها همه دانسته شده ها همه حس شده هایی که در طول تاریخ رخ داده اند و منظور یونگ از تاریخ فقط تاریخ انسان ها نیست. منظورش تاریخ کل حیات و زندگی است. یونگ می گفت, هر چیزی که برای لحظه ای حتی. زیست باشه زنده بوده باشد در شکل گیری این ناخودآگاه جمعی به سهم خودش مؤثر ۱ نکته دیگر برای درک مفهوم ناخودآگاه جمعی این است که فقط ذهنیت الان و زمان حال جامعه در ناخودآگاه جمعی نیست. کل تاریخ گذشته هم درش هست هم زیست های همه گذشتگان هم درش هست شاید چون همه این گذشته تو تک تک آدم ها هم هست. مثلا توی ژن های تک تک ما کل داستان حیات گذشتگان مان هست. گذشته دور و درازی که در تک تک سلول های ما ردپای مشخص دارد, بخش مهمی از ساختار عصبی و شناختی ما مثل مثلا مخ شود یا مثل نخاع در ماهی هایی که ۴۰۰ میلیون سال پیش در اقیانوس های باستانی شنا میکردند هم وجود داشته و با آنها مشترک است. یعنی می خواهم بگویم این خیلی حیرت انگیز است. ما انگار ۱ موجود چند میلیون ساله درون ماست? میخوام بگم ردپای زندگی و ردپای آگاهی همه موجودات زنده که پشت سر هم زندگی کردن در این سیاره و مرده اند تا نوبت به من و شما رسیده در ما وجود دارد. ما به عنوان انسان خود آگاه ترین موجودات جهانی اما تاریخ خود آگاهی به ما محدود نمیشه از ما شروع نمی شود. اامی برای اینکه زنده بماند باید تفاوت بین غذایی که میخورد و دشمن که ازش فرار میکند را بدون یعنی ۱ آمیب تو ۲نیم تا موقعیت ۲ تا تجربه درونی متفاوت دارد و این تفاوت در تجربه های درونی تفاوت در خداگاهی این همان آغاز خود آگاهی به قول حافظ جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست ماه و خورشید همین آینه می گردانند. ما همه خاطرات مان را در طی زندگی شخصی ما به دست نیاورده ایم. ما خاطرات داریم که خاطره من نیستند خاطر ما هستند و درواقع این در چه تاریخ در طی تکامل در ما حک شده و به ما رسیده همه موجودات زنده هم همینطور اند یا عنکبوت از بدو تولد بدون اینکه هیچ عنکبوت دیگری را حتی دیده باشه. میدونه که چطور تار به تن. لاک پشت به محض بیرون آمدن از تخم و ورود به جهانی که در سطح خود آگاه هیچی ازش نمیدونم دقیقا میداند که به چه کار کند. همه موجودات زنده با ۱ میراث غریزی در اعماق آگاهیشون به دنیا می آیند با یه انباشته ای از اطلاعات درباره گونه خودشون و درباره کل حیات به دنیا میان که حاصل همه ی گذشته ی که ژن هاشون ازش عبور کردند. در خودشان این تجربه ها را هک کردند. ایده این است که هر کدام ما همه آنچه که در تاریخ تکاملی ما رخ داده را در ساختار هر سلول ما در ژن های ما ثبت کردیم و حمله میکنیم. هر کدام ما ۱ تاریخ متحرک از کل داستان حیاتی از بحثمون دور نشیم. حالا سرنخ ها مون رو بذاریم کنار هم گفتیم که انگار یه ذهن جمعی است که تک تک ما در شکل گیری اش. به صورت منحصر به فرد نقش داریم. همه ما میسازیم اش و البته اون ذهن جمعی هم ما را میسازد و پیش میبرد. بعد گفتیم که ما در انباشته ژنتیکی مون که دستورالعمل ساخت کل بدن و مغز و ساختار عصبی و شناختی و همه چیز ماست. داستان همه زندگی های پیش از خودمون رو داریم. پس میشه گفت ناخودآگاه جمعی ۹نیم فقط بازتاب حال و روز ۱ زمان. بلکه انباشته ای از اطلاعات همه زمان ها و همه ذهن ها و همه زندگی ها یعنی ۱ ابر ذهن بی نهایت عظیم و بی پایان یعنی می خواهم بگویم همه ما هم ۱ پیکسل از این ابر تصویر بی نهایت ایم هم بازتابی از کل تصویر را در اعماق روان ما داریم. به قول مرحوم اقبال در وجود او ۹نیم کم بینی ۹ بیش. خویش را بینی از او او را ز خویش و همه این حرف ها را زدیم که بگوییم شاید راز وجود ما کلید فهم بهتر راز درک نشدنی هستی باشد شاید برای شناخت رازهای عجیب و غریب این جهان عظیم بعد به جهان عظیم درون مان توجه کنیم. آنجا بتوانیم سرنخ هایی را برای شناخت بهتر پیدا کن. به مسیر فرایند تشخص فکر کنید. واقعا اسم دیگه ای که میشه براش گذاشت فرایند گسترش یعنی ما با انرژی های فراموش شده روان مان مثل سایه مان مثل آن نیما وانی موسسه ما و آخرش خویشتن ما دیدار می کنیم با بخش هایی که بسیار بزرگتر از الگوی محدودمان هستند. درواقع ملاقات میکنیم و بعد از هر دیدار آنها را به خدا گاهی ما اضافه می کنیم. یعنی این نیروها همراه ما می شوند در مسیر اینجوری وسعت میدهند و گسترش میدهند. من محدود را یونگ در واقع دارد. راهی برای ارتباط با چیزی بزرگ تر از خود آگاهی مان را توصیف میکند. ما در فرایند تشخص کاری که داریم میکنیم این است که تفاوت بین کسی که هستیم و کسی که میتوانیم باشیم را درک می کنیم, گفت, خویشتن به همدیگر نیاز متقابل دارند. وی گفت, برای وجود داشتن به صرف یا به خویشتن نیاز دارد چون خویشتن بنیان روان ولی خویشتن هم برای بیان خودش برای اصطلاحا تن یابی برای اینکه کالبد پیدا کند در دنیا برای ورود به زمان و مکان محدود به ایران نیاز دارد و بین این ۲ تا باید رابطه برقرار باشه u تلاش میکنه این رابطه را ایجاد کند n جایی می نویسه سرآغاز. همه چیز در آن در یگانگی به سر میبرد. ته دریا در تاریکی ناخودآگاه خوابیده است. چیزی که از جنس ذات زندگی است و تمنای عاشقانه ای هم نسبت به زندگی دارد. چیزی که میشود به آن گفت, چشم انرژی حیات دریافت ی آن این بود که خویشتن مرکز وجود ما و مرکز وجود هر چیزی که زندگی کرده و میکنه. چیزی که همه وجودمان را فرا گرفته همه حیات را فراگرفته اما به شدت ناشناخته و رازآلودی ی آن از قول ۱نیم کیمیا گر نقل میکند که هیچکس خود را نمی شناسد مگر اینکه بداند او چیست? ۹نیم اینکه کیست? در واقع سعی میکند بگوید این خویشتن درست است که در روان ماست ولی بزرگتر از ۱نیم شخص یعنی بزرگتر است. کیست? ۱ انسان و در واقع به حوزه گسترده تر چیستی تعلق دارد, یعنی قصه پیچیده تر از این است که ما بهش ماهیت انسانی بدهیم. این خویشتن شاید با ما باشد ولی به ما تعلق ندارد و ۱ سرچشمه جمعی و فرا شخصی داره u معتقد بود که انسان شبیه همه نیاکانش فقط با درک ۱نیم مرجعی بالاتر از ایگ او میتواند به التیام و رشد برسد. این مرجع بالاتر برای ی آن در دنیای بیرون نبوده, درون انسان بود. در عمیق ترین لایه های روانش پنهان شده بود و یونگ بهش میگفت خویشتن به قول مولانا بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست در خود به طلب هر آنچه خواهی که تویی. بعد از ملاقات با خویشتن ما ناخودآگاه به شیوه جدیدی از بودن از باشنده گی میرسیم. دیدار با خویشتن جسارت و شجاعت بزرگ زنده بودن را میدهد به انسان و از انسان هایی که این شجاعت را به دست آورده و تمام و کمال زندگی کرده و قرن هاست که زندگی میده به آدم ها. حلاج من فکر میکنم حلاج یکی از بهترین نمونه هاست که فرآیند تشخص. در اوج خودش درک کرده و طی کرده حلاج و یونگ قرن ها با هم فاصله دارند اما به طرز حیرت انگیزی وقتی آثار هردوشون رو میخونیم, شباهت عمیقی بینشون یهو آشکار میشود. مثلا حل هاش که قرن سوم هجری زندگی میکرده در آثارش که تحت تاثیر مکاشفه هایش نوشته انسان را درست مثل یونگ دارای ۳ لایه تو در تو توصیف میکنه. همه چی همونه فقط کلمات و عناوین با همدیگر فرق دارند. حلاج میگه لایه اول انسان نفس یا منه عادی و روزمره است که همان خود آگاهی تو مدل ی آن لایه دوم از نظر حلاج عمیق تر و اسمش من گزیده است یا ضمیر که اگر با ادبیات یونگ بهش نگاه کنیم همون ناخودآگاه فردی انسان است و لایه سوم هم از نظر حلاج سر. یا راست یا به تعبیر حلاج من متصل است که دورترین لایه از خود آگاهی و با ادبیات یونگ اسمش میشه. ناخودآگاه جمعی در ادامه توضیح میدهیم که حلاج با ادراک این من متصل یا این خویشتن یا این سر یا راست به مفهوم درخشان ان الحق رسید و تلاش کرد جامعه و محیط اش را هم با این مفهوم تغییر بدن. حسین پسر منصور سال ۲۴۴ هجری قمری در حوالی شیراز متولد می شود, جایی که درش به دنیا می آید. لشکرگاه سپاهیان خلفای عباسی بوده و برای همین تمام دوران کودکیش زیر سایه مخوف لشکریان و درباریان عباسی. حلاج فرزند ۱ فرد عادی از طبقه متوسط و نسبتا فرودست جامعه بوده. پدرش شخص عادی بوده پیشه ور بوده پنبه فروش و حلاج بوده و دلیل اینکه لقب حسین پسر منصور حلاج می شود هم همین شغل پدرش حسین در همان دوران کودکی برای درس خواندن می رود به شهری به نام واسط و کمی بعد میره به بصره که درسش را آنجا ادامه بده. و بعد هم میره به بغداد پایتخت خلفای عباسی بوده و آنجا پای درس استادان سرآمد آن دور می شود. همانجا هم ازدواج می کنند که تا زمان مرگش با همسرش کنار هم باقی می مانند و حاصل ازدواجش هم ۳ پسر و ۱ دختر همسر حلاج اهل اهواز بوده و به خانواده تعلق داشته که سال ها علیه ظلم دستگاه خلافت در اهواز و جاهای دیگر مبارزه میکردند و. حضور همسرش هم یکی از دلایل مهم حساس شدن حسین نسبت به شرایط جامعه اش بود. اینجا خوبه که یه کم مکث کنیم و درباره اوضاع و احوال جامعه حلاج در آن دوره بگیم. واقعا شخصیت حلاج را باید در متن تحولات و وضعیت جامعه اش مطالعه کنیم. برای اینکه بتوانیم بهتر بفهمیم اش حل هایش در دوران خلفای عباسی زندگی میکرد که در واکنش به ظلم سلسله قبلی. یعنی اموی ی آن به قدرت رسیده بودند. بنی امیه حدود ۱ قرن حکومت کرد و برای اینکه عمق فاجعه و رنجی که به جامعه تحمیل کردن را توضیح بدهیم واقعا باید چندین ۳نیم گانه بسازیم اما فقط ۱ سکانس را به عنوان مشت نمونه خروار تعریف میکنم. در مورد سرکوب شورش دهقانان طبرستان که در زمان خلیفه سلیمان اموی رخ داد میگن فرمانده لشکر اش به نام یزید. قسم خورد که با خون مردم آن ناحیه آسیا را بگرداند یا عالم از جوانان و مردم طبرستان را گردن زدند اما چون هرچی می کشتند خون آنقدر ایروان نمیشد که آسیا به چرخه برای اینکه امیر اموی را از کفاره قسم اش نجات بدن آب هم در جوی ریختند تا با خون قاطی بشه تا آسیا بچرخد و گندم آرد بشه و امیر. از آن نان بخورد که به سوگندش وفا کرده باشد. این فقط ۱ نمونه از حال و احوال ممالک اسلامی در زمان اموی یا ۹ اما تغییر سلسله از بنی امیه به بنی عباس هم ستمدیده ها را آزاد نکرد فقط استثمارگران را عوض کرد. دوران حلاج که دوران بنی عباس هم دست کمی از سلسله قبلیش یعنی دوران اشرافیت خونریز و ظالم اموی یا نداشت. با این تفاوت که تازه شکلی از فئودالی اسم دولتی هم بهش اضافه شده بود. سرزمین های تحت سلطه امپراتوری گسترده تر شده بودند و دستگاه دولتی سرکوب هوشمند تر و قویتر هم شده بود. خلیفه عباسی که حلاج رو اعدام میکنه اسمش مقتدر بالله هجدهمین خلیفه عباسی و هم خودش به شدت ناتوان و شدیدا تعطیل و البته ظ لم هم وارث تمام بحران ها و فسادها و. آشفتگی ها و ظلم های انباشته شده پدرانش یعنی خلفای قبلی هم هست. وقتی خلیفه میشه فقط ۱۳نیم سالش و ۲۴نیم سال هم خلافت میکنه و تمام این ۲۴ سال سرنوشت مردم و ملک به معنای واقعی دست مهد علیا ها و محلی جک ها و کریم شیره ای ها و حاج میرزا آقاسی های زمان مورخان میگن که یه اس میتونه اون دوران رو کامل توصیف کند. دوران غارت بزرگ در تاریخ طبری و در تواریخ دیگر است که وقتی مقتدر به قدرت رسید در بیت المال و خزانه ۱۰ میلیون دینار زر بوده اما فسادها و اختلاس ها و دزدی ها و خوشگذرانی های افسانه ای خلیفه و بقیه دم و دستگاه خلافت باعث می شود که در مدت کوتاهی خزانه کسری عظیم و ورشکستگی مواجه بشه. البته راه حل این بحران ها خوب همیشه برایشان ساده بوده یعنی از مردم بیشتر مالیات و خراج می گرفتند تا خزانه دوباره پر شود و آنها دوباره خالی اش بکنند. آقای فولکر مورخ ۱ کتابی دارد به نام بودجه دولت عباسی و آنجا در واقع عدد ها و وضعیت اقتصادی دولت آن دوران را دقیق مطالعه میکنه و عدد دقیق این کسری بودجه را که در طی فقط چند ساله ابتدایی. حکومت مقتدر رخ داده بوده ۲ میلیون دینار ذکر میکند چون پست و مقام داشتند در این دستگاه اداری به سرعت آدم ها را پولدار میکرده خلیفه و مسئولین رده بالای عباسی پوستها را رسما به مزایده می گذاشتند یعنی برای انتصاب آدم ها به عنوان مثلا والی یکجا جلسه میذاشتن رسما پیشنهادهای مالی گزینه ها را می شنیدند و بعد. حساب کتاب می کردند و در واقع پول را دریافت میکردند. حکمی زدن برای مسئولین در واقع هر کی پول بیشتری می تونست بده مقام به او میرسید و بعد از رسیدن به مقام همون آدم شروع میکرد به همان غارت بزرگ برای اینکه در واقع چرخهای کل این نظام اینطور می چرخید. این اوضاع و احوال تمام امپراتوری عباسی اون رو به ورشکستگی و آشفتگی مدام کشانده بود. قحطی و. گرسنگی و فقر همه بنیان های انسانی و اخلاقی جامعه را نابود کرده بود اما دستگاه خلافت عباسی انگار غارت اش تمامی نداشت. ۱ کاخ و عمارت افسانه ای وجود داشته در بغداد که محل زندگی خلیفه یعنی مقتدر بالله بوده به نام داريوش شجره که مناسبت این نامگذاری یعنی خانه درخت هم این بوده که وسط استخر اصلی این کاخ. درخت بزرگی بوده که تنش نقره بوده و ۱۸ شاخه از طلا از این تن نقره بیرون می آمد. این فقط ۱ برش از زندگی اشرافی حاکمان عباسی در آن دوره بوده. یا مثلا معروف که وقتی مادر خلیفه ناگهانی مرد و خواستند در گوری که برای خودش مشخص کرده بود دفنش کنند وقتی کندن زمین را ۶۰۰٬۰۰۰نیم دینار طلا آنجا پیدا کردند که قبل از مرگش پنهان کرده بود. کسی خبر نداشت درواقع اینها فقط چند چشمه از وضعیت غارت در آن دوران علمای آن دوره هم غالبا با ۱ مفاهیمی مثل سرنوشت مقدر, همه ظلم ها و تضاد های طبقاتی و فقر و فلاکت جامعه شان را برای مستضعفان توجیه میکردند. تقریبا صبر و گردن گذاشتن به تقدیر تنها فضیلتی بوده که از سوی علمای این سلسله ها. توصیه و تبلیغ میشود و در واقع ما شاهد تصوف هم هستیم به نام تصوف توکل و پرهیز که دنبال یه همچین نگاهی است و در این نگاه علیرغم چپاول و غارت و ظلمی که در جامعه جریان داشته, با آدم ها توصیه میشود که به جای هرگونه اقدام موثر علیه این شرایط ظالمانه به زهد و دنیا گریزی رو بیاورند و برای رهایی و نجات خلق فقط به خدا توکل کنند. به قول برشت جایی می نویسد که آن که حقیقت را نمیداند نادان است اما آن که حقیقت را میداند و انکار می کند تبهکار است و در واقع افراد موثر آن جامعه تقریبا همه شان تبهکار بودند. یعنی می دیدند و می دانستند که چه اتفاقی داره میفته میدیدن که حقیقت متروک شده حقیقت دفن شده زیر برج و بارو و کاخ های این سلسله ها. ولی انکارش می کردند و در توصیف آن عصر در کتاب میخوانیم که عهدی بود که در آن از دل بوی سنگ و گل میومد. خلاصه بغداد غرق در ایاشی بی حد و کران قدرتمندان و زور و فشار و دسیسه و ظلم بود. حلاج در چنین محیطی وارد بغداد شد. دوقلو حافظ از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی از. ازل تا به ابد فرصت درویشان است. مسیری که حلاج طی میکند تا خودش را درک کند و بعد به جامعه اش کمک کند و پیامی به مردم گرفتار در ظلم منتقل کند. همان فرایند تشخص یونگ اما برای اینکه جزئی تر و تو بافت خود اندیشه حلاج بتوانیم تحولات فکری اش را ببینیم. این مسیر پیوسته را باید به قطعات کوچکتری تبدیل کنیم. برای هر قسمت از این مسیر s بزاریم و هر کدام را جداگانه باز کنیم و توضیح بدهیم. به نظر من حلاج این راه را اینطور طی میکنه. مرحله اول جدایی از ای گویا منه بعد پیوستن به او بد درک یگانگی و فهم یکی بودن و بعد رسیدن به مقام شفقت حالا هر کدام این مراحل را جدا و با اتکا به اندیشه های حلاج و ی آن توضیح می دهیم. اما در واقع همه این مراحل انگار همان چیزی است که یونگ هم سعی داشت توصیف کند. در ادامه میخوانیم که حقیقت یکی است حکیمان آن را به نام های مختلف خوانده اند. بیایید از گام اول یعنی جدایی از من یا ۱ شروع کنیم تو زندگی حسین پسر منصور معروف به حلاج ۲ چیز مهم کنار هم جدایی از این گروه ممکن کردند, یکی خود کاوی عمیق و شجاعانه حسین بوده. این که روس ها و روس ها برای اینکه سر از کار خودش دربیاره و راه نجات را پیدا کند در انزوا وقت صرف میکند و خودش را می گردد و عامل دیگر سفر های زیادی بوده که رفته سفر انسان را از دنیای محدود فرهنگیش و از الگوی مغرور همه چیز دانش دور میکنه. سفر فرصت آشنایی با جهان ها و آدم ها رو میده و کلا سفر به جاهای ناشناخته مخصوصا. مثل وقف است ۱ مکث مثل ویرگول بزرگ که جلوی خودپسندی و خود محوری ما قرار میگیرد. سفر سرگردان را نهایت نیست و خوشا به حال سرگردان حلاج بسیار در زندگی سفر کرده بود. فقط حدود ۱۰ سال از زندگیش یعنی ۲نیم تا ۵ سال را پیوسته در سفر بوده. خراسان ماوراء نهر بخش های گسترده ای از آسیای میانه بلخ اعجاز. سمرقند نیشابور سیستان اهواز طالقان تقریبا جنوب تا شمال ایران شرق تا غرب ایران و در واقع مناطق زیادی را با وجود شرایط سخت سفر کردن در آن دوره دیده بوده و سیاحت کرده بود. حتی دم مرگ هم به یادش میاد که چه سفرهای کرده بوده و پاهاش را که میبرن میگه بدین پای سفر خاکی می کردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر ۲ عالم کند. اگر توانید آن قدم ببرید. نکته مهم این است که حسین در زمان در میان مردم به این سفرها میرود و معاشرت مستقیم با عامه مردم میکند که شعار در واقع علمای زمانش, آلودگی زندگی و اهل دنیا و لزوم پرهیز از اونهاست. حلاج اما همه ی چیزهایی رو که او را از مردم دور نگه میداشت لگد کوب میکنه و ۹ برای. تبلیغ و بیداری مردم بلکه اولش برای یاد گرفتن از مردم میرود. بینشون راز زندگی در فرایند زیستن از طریق بودن در متن زندگی آشکار می شود. این سفرها نقش بسیار مهمی داشتند. در شکل گیری حلاج حلاج به متن زندگی میرود به قلب زندگی و مشتاقانه انسانها را خویشاوندان روحی اش را در متن خود زندگی تماشا میکند. درک میکنه حسین با فرهنگ های مختلف مواجه میشه پای قصه های هزاران ۱٬۰۰۰ انسان از ۱۰ ها و صدها فرهنگ مختلف میشینه قصه رنج هایشان را میشنوه داستان ترس هایشان را گوش میدهد امید هایشان را درک میکند باید هاشون هم نشین میشه به جوک هایشان میخنده در سوگ هاشون گریه میکنه در عروسی هایشان می رقصه در اندوه شان شریک می شود. و شهر به شهر روستا به روستا به قلب آدم ها نگاه می کند و او را میبیند که از لای ترک ها و شکستگی قلب های انسان ها می تابد. خیلی جاهایی که میره از چین تا نواحی مختلف ایران حتی زبان آدم های آن منطقه را بلد نیست اما به آواز هایشان که میتواند گوش بده به پنجره های روحشون به چشم هایشان که میتونه نگاه کنه. به سفره های خالی شان به بغض هایی که قورت میدهند به امید sm g که در تاریک ترین شبها سر پا نگه شان می دارد که میشه نگاه کرد و حلاج نگاه میکند و نگاه میکنه و زندگی را باری های ذهنش نفس میکشد و هزاران ۱٬۰۰۰ قصه رو به جانش اضافه میکنه. U نمیگفت اینکه یه آدم دور آتیش چند تا فرهنگ متنوع نشست و. قصه های چند تا فرهنگ را شنیده ۱ معیار مهم برای ارزیابی آگاهی آن نفره سلوک حلش در این دوره با حضور عاشقان و دردمندان اش در قلب زندگی طی می شود. حسین تو این دوره پیامبری که گوش میکنه هر آن چیزی که بعدا در اصالت انسان و در ستایش زندگی تو افکار و اعمالش می بینیم در واقع برآمده از این دوران. او عاشق زندگی و عاشق انسانها و بعد از این سفرها است که او تا پایان زندگی اش ۱نیم متفکر جامعه گرا و ۱ وجدان بیدار دردمند برای جامعه اش باقی میماند. بعد از بازگشت از این سفرها و دقیقا از هند که حلاج میرود به دیدار دوستش ابلی و میگه که دست بر ۹ که ما قصد کاری عظیم کرده ایم چنان کاری که خود را کشتند. پیش داریم این خود را کشتند هم میتواند درکی از آینده باشد که برای خودش پیش بینی کرده هم میتونه توصیف باشد. از جدایی از من یا از بگو هر کدام که باشد منافاتی با هم ندارد چون تو زندگی حلاج این ۲ سرنوشت در امتداد همدیگر یعنی حسین از من بیرون میاید که در راه حقیقت قربانی میشه. تو همین دوران یکی از مشایخی. نزدیک اصفهان در بیابان حلاج را میبیند و از قول حلاج چنین می گوید, بدان که دیگر به سرشار ترین آزادی نزدیک شدم. آزادی از خود. پس برای من محزون مباش. در احوال هم که با گذشته ام بسی فرق دارد مرا روحی است که باید رنج ببرد و بمیرد یا مرا با خود ببرد پله پله تا به بالاترین سرنوشت یا مثلا جای دیگر میخوانیم که از او پرسیدند که راه به سوی او چگونه است? گفت, غایب شد از راه. تنها در غیاب حضور ممکن می شود. انسان تا زمانی که صفات خاصه اش فنا نشده باشد پیوسته با حجابی از مولای خود جداست. به قول عطار حجاب تو تویی از پیش بردار. یا جای دیگری حلاج ماجرای سفر ذهنی اش را اینطور توصیف میکند, او را از خود باز می ستانند, سپس او را به قلب خویش می سپارند و بدین گونه او را از نفس خود رها و به قلب خود متصل میکند. نکته مهم این است که تقریبا در همه مکاتب روانشناسی و روش های بالینی درمان هم تلاش درمانگر این است که این ایگ را آن صفات خاص را به تعبیر حلاج کنار بزند تا به لایه دوم یعنی ناخودآگاه برسد چون در واقع رفتارها و خصلت های اصلی و منش واقعی ما تو لایه دوم و سوم قرار دارد. همانطور که توضیح دادیم خدا گاهی یه جورایی فقط رو کش و. جلد کتاب زندگی ماست هم فروید هم یونگ هم بقیه غول های روانشناسی اینجا با هم هم نظرند همه شان یکی از خطاهای خطرناک آدم اینه که خودش را با گوش یکی بداند یعنی از بخش های عمیق تر و گسترده تر و زیربنایی روانش غافل بشه یعنی ۱ عمر زندگی کند اما کتاب زندگی اش را باز نکند و در سطح جلدش فقط باقی بماند. دیگو تو دنیای ما در جهان مدرن دیگر خیلی چاق و فربه شده یعنی کل ساحت آگاهی را تسخیر کرد در دنیای ما رسانه های جمعی سرمایه داری, مصرف گرایی, تعصبات خشک مغزی مذهبی همه باهم میگو را باد می کنند و حس منیت را مدام آدم ها تقویت میکنند. اگر در اسارت گو بمانیم در اسارت محیط بیرون. باقی می مونیم این را باید بدانیم چون میگو برای اینکه تایید بشه حتی تفکر را هم تعطیل می کند و فقط می خواهد به سازگاری اجتماعی برسد. یعنی فقط میخواهد با معیارهای رایج با سکه ی رایج زمانه اش با معیارهای جهان بیرونش درواقع قیمتی تر بشه. تمام توجه او به تایید دنیای بیرون و وقتی ما در اسارت ای گم میمونیم در واقع تو اسارت اینجور معیارها می مانیم. و اینطور است که درواقع جهان به ۱ جهنم سرد تبدیل میشه. به قول فروغ فرخزاد چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست, او هیچوقت زنده نبوده است. ما مثل مرده های هزاران ۱٬۰۰۰ ساله به هم میرسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد. جنازه های خوشبخت جنازه های معلول جنازه های ساکت, متفکر, جنازه های خوش برخورد, خوش پوش, خوش خوراک. در ایستگاه های وقت های معین و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد و در واقع این جهنم سرد حاصل این همه ای گو های بزرگ که هیچ جایی برای هیچ جنس دیگری از آگاهی و خودشناسی باقی نگذاشته. میخوام بگم جهنم فقط ۱ مکان نیست. جهنم ۱ چارچوب فکری ۱ سرزمین فکری که فرمانروا اش موجوده بزدل منفعت طلب تنهایی که اسمش ایگوه. آنتیک کمدی الهی را نوشته و ۱ جلد کامل را به توصیف جهنم اختصاص داده می گوید جهنم دقیقا شکل وارونه یا آیینه جهان بی نیست که ما انتخاب می کنیم و ما با این جهانبینی که داریم عملا دنیا را به این فصل سرد و به این جهنم سرد تبدیل داریم میکنیم ا اما این جهانبینی از کجا میاد یه ذره بیشتر راجع بهش حرف بزنیم. ببینید ۱نیم کوه فقط ۱ کوه چون ما تصمیم گرفتیم از پیرامونش جدایش کنیم ۱نیم سلول فقط ۱ سلول چون ما جدایش کردیم از کل پیکره خود آگاهی ما برای اینکه جهان را بشناسد مجبور بوده تمامیت جهان رو به تکه های کوچکی بشکنه و تقسیم کنه و هر کدام جدا بتواند مطالعه کند و این در واقع روشی بوده که ما دنیا رو مجبور بودیم باهاش بفهمیم. اما نکته مهم اینجا اینه که خدا گاهی طی این روند خوبمان را هم به تکه جدا از جهان تبدیل کرده. خود ما را هم به ۱ جزیره ی دورافتاده و تنها تو جهان تبدیل کرده که ما میبینیم در عمق روان مون اتصال همه چیز را به هم حس میکنیم اما همچنان خودمان را ۱ تاف ت ی جدا بافته می دانیم و خودمان را از بافت زندگی. از بافت جهان جدا می کنیم متمایز می کنیم و مستثنا می بینیم. گاهی پیش اومده براتون مثلا در طبیعت که جنگل را منظورم روح جنگل به عنوان ۱ کل اینو حس کنید یا مثلا دیدید کویر چه جادویی دارد من فکر میکنم یکی از دلایل جادوی کبیر اینه که ما به صورت ۱ کل بزرگ احساسش میکنیم و تجربش میکنیم. دریا و اقیانوس هم همینطور است. یعنی روبروی شان که وایمیسیم یکمی که نگاه می کنیم و توجه میکنیم انگار مقابل کلیت و تمامیت و بزرگیش سحر می شویم. شاید برای همین است که همان طور که در قسمت قبل گفتیم کویر و بیابان و دریا و اقیانوس در ادبیات و در اسطوره ها نماد ناخودآگاه اند چون پدیده های مثل ناخودآگاه که ۱ کل به هم پیوسته عظیم اند. که پر از راز اند و درون شان زیر آب یا زیر خاک به صورت پنهانی پر از زندگی است. حرفم این است که ما با خود آگاه مان جهان را به تکه های جدا شکستیم که بتوانیم بشناسیم اش به این وسط شناخته مهم را داریم از دست میدیم. یعنی فقط دیگه برای لحظه های خیلی کوتاه میتونیم تجربش کنیم و من در واقع از این تجربه جنگل طبیعت یا دریا دارم میگم. تا اینکه به یاد بیاوریم دوباره که مواجه شدن با ۱ کلیت باید تمامیت با ۱ چیز عظیم چه حسی را چه حس متعالی را درون آدم میتونه زنده کند. ما در واقع تجربه این لحظه هایمان مدام داره آب میره و میزان لحظه هایی که این حس را تجربه میکنیم مدام داره کمتر و کمتر میشه و دلیلش اینه که با این گومون تلاش داریم همه دنیا رو و حتی خودمان را. بفهمیم من میخواهم بگویم گاهی وقت ها بعد از زندان ایگوه بیاین بیرون برای اینکه چیزی بزرگتر از خودمان را تجربه کنیم و این خیلی تجربه حیرت انگیزی است و خیلی حیف که ما از این تجربه ها حیرت انگیز در کوله بار خاطرات مان هر روز کمتر داریم. ناخودآگاه تمنای عاشقانه نسبت به زندگی دارد. اصلا کار ویژه اصلی اش زندگی بخشیدن به ما و زنده نگهداشتن ماست. ناخودآگاه و زندگی به هم عمیقا مشتاق اند. در آرزوی ۱ پارچگی اند و خودشیفتگی ما که در سطح خود آگاه بهش دچار این بین ما و دیگران و زندگی دیوار میکشد, خود برتر بینی و خود شیفتگی, قاتل, اتصال و ارتباط و اگر ما ارتباط مان را با قلب زندگی با سرچشمه حیات و حتی با خودمان از دست دادیم. یکی از دلایلش این است که از این الگوی محدود بیرون نرفتیم. سوال مهمی که اینجا باید از خودمان بپرسیم این است که کدام اصالت دارد? شخصیت حقوقی یا شخصیت حقیقی شخصیت حقوقی همان چیزی که با این گمان می سازیم اشیاء درکش میکنیم یا زندگیش می کنیم که برای زندگی شخصی و اجتماعی ما قطعا لازم است اما شخصیت حقیقی ما بخش دیگری از ما که یونگ میگفت در ناخودآگاه ما قرار دارد. مدت هاست مغفول مانده من میخواهم بگویم تمام وجود ما فرو کاسته شده به شخصیت حقوقی ما در واقع به این گمان و ما خیلی حیف این که در زندان ایگوه بمانیم و گاهی وقت ها باید بیاییم بیرون از این چارچوب در پژوهش روانشناسی که تجربه های اوج را مطالعه میکردند از آدم ها راجع به بهترین لحظه های عمرشان پرسیدند, چیز مشترکی که در قصه آدم ها بود این بود که. تجربه های اوج یعنی غنی ترین لحظه های زندگی تو لحظه های بی معنی یا از خود بیخود شدن رخ میدهند. در دقایق و لحظه های کوتاهی که بخاطر عشق بخاطر زیبائی بخاطر دوستی بخاطر ارتباط بخاطر شادی بخاطر معنا با ۱ چیز بزرگتر از میگم آن مواجه میشویم و چیزی بزرگتر از خود آگاهی مان را تجربه می کنیم. یونانی ها برای این موقعیت حتی ۱ کلمه داشتند برای این ماجراجویی کلمه داشتند به نام اکس تآسیس یعنی بیرون از من و معتقد بودند در این لحظه ها است که آدم ها می توانند دریافت های جدیدی داشته باشند. چی میگفت زیبایی آوای آرام دارد که تنها به بیدار ترین روان ها راه می یابد و این روان ها این بیدار ترین روان ها آنهایی هستند که می توانند. برای دقایق حداقل از من تهی بشوند خالی بشن از من تا با زیبایی تا با یه چیزی دیگر پر شوند به قول خره قانی عارف معروف بیا کتاب نیستی خود فرو شویم تا به هستی او که برآید و البته رسیدن به اینجا حتما سخت مقام عیش میسر نمی شود بی رنج بگو حتما قدرتش را آسان و بدون جنگ واگذار نمی کند. اما اگر راهی برای کم کردن قدرت ای وجود داشته باشد, آن راه شناخت خودمان است. مؤید این ابن عربی جایی می نویسه تو یکی ابری بر خورشید خویش پس خود را بشناس و حافظ هم می گوید میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست. تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز و حلاج همین طور می نویسد. دلیل غیبت تو حجاب نام است بی آنکه او راه جدایی پیموده باشد تا ترک خود کن تا او تو باشد و تو او باشید عشق مرگ کوچک است و برای دیدار او باید مرد میدان فنا میدان بقاست و باران که به دریا برسید برسید. حسین پسر منصور از من جدا می شود و حالا آماده است که با او ملاقات کند. حلاج درک کرده که فرای خداگاهی و این گوی محدودش پدیده عظیمی در وجودش داشته و دارد جای می نویسه درونی تر از من منه دیگری در من است اوست که مرا زندگی میکند حلاج همه عمر در آسمان ها دنبال او می گشته و حالا در خودش. آرام آرام کشفش می کند. جای دیگری می نویسد, خلایق برای جستن او در شب تاریک سرگردان اند. آنها از روی وهم و خیال به سوی او میروند و از آسمان ها می پرسند, خدا کجاست و غافلند از اینکه او در خود آن هاست? حافظ هم میگه, سال ها دل طلب جام جم از ما میکرد. آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد. بیدلی در همه احوال خدا با او بود. او نمی دیدش و از دور خدایا میکرد. حلاج بسیاری از اشعار و نوشته هایش را به صورت معما نوشته و چیستی پیام هایش را وقتی درک می کنیم که ۱ چیستان را حل کنیم مثلا ۱ جایی می نویسه هرکس او را در ورا م و ع جست او را یافت و م ا ع کنار همدیگر می شوند که در عربی حرف همراهی و به معنای باء و هرکس او را در حرف صامت. اضافه جست یعنی در یه بین ا ا ن او را گم کرد که ا و ن میشه ای ۹ به معنی کجاست زیرا او قدوس است و در ورای حدس های اندیشه در واقع دارد می گوید او همراه ماست با ماست و نباید بیرون دنبالش گشت. یا مثلا ماهی و دین ابن عربی هم به صورت معما گونه ای می نویسه راه حق خط مستقیم دایره ای است. راه حق خط مستقیم دایره ای است همین ۱ جمله ۱ هفته من و زمین زده بود تا بعدا فهمیدم که میخواهد بگوید انسان در فرایند شناخت حق آخرش در نهایت به خویشتن خودش برمی گردد. خط مستقیم دایره ای که بیرون رو میگرده در جستجوی او و آخرش دوباره برمیگرده به خودش خدایی که حلاج درک کرده بود از نیروهای. خلاق و خروشان خودش به انسان بخشیده بود. از خودش در انسان دمیده بود از جان و روح خودش در انسان دمیده بود و امانتی را که آسمان نمیتوانست بارش را بکشد بر دوش انسان گذاشته بود. بار سنگینی که فقط وقتی به سرمنزل میرسد امانت ارزشمندی که فقط وقتی به صاحبش باز می گردد که انسان ارزش و قدرش را بداند و درک کند و بشناسد. و این ممکن نمیشود مگر اینکه بشر خویشتن اش را بشناسد و ملاقات کند. این در سراسر اشعار و آثار حلاج است. مثلا این ها بریده هایی از نوشته های حلاج آنچنان تجلی کرده ای که به نظرم دیگر جز تو کسی نیست. اندامهای من به تو آغشته است. من به تو آغشته ام. من از طریق تو زنده ام و تو از طریق من. روح تو روح من است و روح من روح تو به قول حافظ نیست در لوح دلم جز الف قامت دوست حلاج ردپای او را در اعماق روان احساس کرده و دیگر حضور او در هر لحظه حضور انسانی حلاج متجلی است به این نوشته اش توجه کنید سوگند به تو که خورشید طلوع غروب نمی کند مگر اینکه. عشق تو هر لحظه همراه من است و هیچ گاه با هیچ قومی سخن نمی گویم مگر اینکه برای هم نشینان ام از تو میگویم. و چه در غم و اندوه و چه در سرور تو همیشه در دل من جا داری و هرگز حتی به ظرف آب دست نمی برم مگر اینکه چهره تو را در کاسه آب می بینم. جایگاه تو از دل من ساخته شده است و تو را بین پوست و استخوان های تنم احساس میکنم. کدام سرزمین است که از وجود تو خالی باشد که اینا تو را در آسمانها جستجو می کنند? اگر با مدل یونگ به مجموعه آثار حلاج نگاه کنیم, می فهمیم که حلاج با خویشتن دیدار کرده حلاج در بطن روانش چیزی عمیقا متعالی را درک کرده ی آن میگوید, هرکس با خویشتن مواجه شود, همان حالت الهام بخش ارتباط با الوهیت را تجربه میکنه. تجربه ای که به کلمه درآوردن اش تقریبا ناممکن است و همانطور که تجربه عشق برای کسی که هیچ وقت عاشق نشده غیر قابل درک هیچکس هم نمیتونه تجربه دیدار با خویشتن را برای کسی بازگو کند که حداقل تجربه نزدیک با این حال نداشته در دریافت ها ی آن رابطه بین ایگوه و خویشتن شبیه ترین رابطه به ارتباط بین آدمیزاد. و خداست n جایی می نویسد به طرز متناقضی تنها وقتی می توانیم خویشتن را کمی بیشتر بشناسیم که بفهمیم خویشتن را نمیتوان کاملا شناخت و یاد تان است. در ابتدا این بحث می گفتیم که یونگ می گوید که برای شناخت خویشتن سوال درست این نیست که او کیست, اینکه او چیست و در واقع داره اشاره میکنه به ۱ پدیده ای که در شخص تجربه می شود اما فراتر از آن شخص. اینجا ۱نیم تذکر مهم لازم است یادمون نره کی اون ۱ روانشناس و چیزی که دارد تلاش میکند با کلمات بگوید ۱نیم حقیقت ماورائی نیست بلکه توصیف ۱ تجربه روان شناختی است. توصیف تجربه روانی و ذهنی شگفت انگیز انسان یون فقط داره چیزی را توصیف میکند که اسطوره های فرهنگ های مختلف در لابه لای سطور نوشته های آدم های مختلف. در تجربه های بالینی شاید در زندگی شخصی اش حتی دیده بود و درک کرده بود. همه تلاش یونگ تلنگر زدن به آدم های تنهایی که هنوز نمیدانند و نمیفهمند که آن چیز اسرار آمیز خودشان هستند. تلاش یونگ احیای خردی است که در جهان ما مرده ولی تو روزگاری اصل اساسی حیات بخش همه فرهنگ های متعالی بوده. و آن حکمت این ۳ کلمه است تو آن هستی. همین عبارت ۳ کلمه ای به ظاهر ساده چیزی است که جوزف کمپل اسطوره شناس بزرگ همه زندگی علمی اش را بهش اختصاص داد و صرف فهمیدن و پیدا کردنش کرد. جوزف کمپل به این رسید که تو آن هستی مضمون همه اسطوره های مهم همه جهان درواقع همه جا بوده. این حکمت مثلا در فلسفه اشراق که ریشه هایش به ایران باستان برمی گردد این است که. نوری در انسان پنهان است که اگر در رهایش بکوشد هم وجود خودش و هم پیرامونش و هم جهان را روشن می کند. در همه ادیان بزرگ در روزگاری که در دوره های تاریخی که این ادیان در اوج تعالی و شکوفایی و قدرت سازنده گی شان بودند, این مفهوم این درواقع خرد ۳ کلمه ی مفهوم مرکزی در دوره هایی که غبار قدرت طلبی ها و. سلسله ها و نهادها روشون میشینه و منحرف میشوند. این تو آن هستی که باید به انسان ها یادآوری کنند را از دست میدهند. همه فرهنگ ها در همه جهان این آموزه را داشتند و دارند که انسان نسخه مشابه اما در ابعاد کوچک از عالم کبیر بازتاب نظم رازآلود هستی را در انسان هم میشه دید و یه لحظه به این فکر کنید. آیا آیا انسانی که این قدرت و آزادی و. مسئولیت را درون خودش حس کرده را میشود تحت ستم و سلطه قرار داد. انسانی که درک کرده چه کسی است و چه کسی میتواند باشد? آیا میشه به زنجیر کشید? جامعه که خویشتن خودش را بشناسد و ارزش خودش را بداند به سرنوشت و تقدیر خودش حاکم میشه جز کمپ جایی می نویسد, شاید دلیل اینکه از تو آن هستی از چنین معرفت. آشکاری که پیام همه خردمندان و فرزانگان بوده, دور افتادیم. این باشد که این پیام انسان را بسیار قوی و توانمند میکند. آزاد و قدرتمند و یگانه با هم و این استثمار انسانها توسط نهادها را دشوار می سازد. سوال مهم این است که اگر انسان مسیحی این پیام را دریافت می نمود. دیگر سلطنت و کلیسا چطور می توانستند او را به سادگی استثمار کنند? جوزف کمپل به نسخه از انجیل اشاره میکند که تقریبا ۷۰ سال پیش بعد از قرن ها پیدا شد. نسخه از انجیل که در سال ۱٬۹۴۵ در مصر پیدا شد و چون زیر خروار ها خاک گم شده بود از تحریف مصون مانده بود و می گویند مهمترین کشف باستان شناسی ۷۰ سال گذشته است. این عبارت ها در این انجیل اومده چوب را تکه تکه کنید مرا در آن خواهید یافت. سنگ را قطعه قطعه کنید. من در آن هستم پادشاهی من درون تست آیا آن بالاست? اگر چنین است پس پرندگان پیش است و آنجا خواهند بود آیا آن زیر است پس ماهی ها پیش هست و آنجا خواهند بود پادشاهی درون توست. و بر روی همه زمین گسترده است و انسان ها آن را نمی بینند. جوزف کمپل این جا این سوال مهم را می پرسد, چرا این کلمات حذف شده بودند از نسخه های دیگر یا اینکه وقتی مشابه این معرفت در نظام های الهیات ای و فرهنگ های دیگر هم هست, چرا بهش پرداخته نمیشود? چرا در سکوت انکار و حذف شده همچین معرفت جهان شمول و فراگیری? این سوالی که واقعا ارزش فکر کردن داره حلش هم میخواست همین معرفت را و همین پیام فراموش شده را احیا کند. حلاج انسان را ۱ هستی خلاق و قدرتمند میدانست که اگر خویشتن راستین اش را درک کند اگر عظمت اش را در عین فروتنی درک کند تن به ذلت نمی دهد و کارهای بسیار بزرگی ازش ساخته است. داریم آرام آرام به راز. عن الحق حلاج نزدیک میشیم مرحوم اقبال لاهوری معتقد بود که درک همین عبارت ان الحق یا ترجمه دیگرش تو آن هستی متعالی ترین و رهایی بخش ترین تجربه درونی ممکن برای انسان است. به قول حافظ از آن به دیر مغانم عزیز می دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست اما راه تجربه این آتش درونی چیست? جستجو انسان در جستن صادقانه و عاشقانه و با همه وجود چیزی که به آن چیز شبیه میشه یا حتی به آن چیز تبدیل می شود. این عبارتی که ما ساده ازش میگذریم رو یه بار بهش فکر کنیم. هر چیز که در جستن آنی آنی بذارید این یه ذره بیشتر بازش کنیم. ابن سینا و ملاصدرا از بزرگترین فیلسوفان هم به این موضوع اشاره کردند. هر ۲ شون میگفتن نفس با چیزی که ادراک میکند یکی میشه یعنی نفس موقع ادراک عمیق ۱ چیز موقع جستجوی عمیق و صادقانه ۱نیم چیز همان چیز میشه درواقع به تعبیر فیلسوفان میان فاعل و مفعول دانش. گاهی هیچ تفاوتی نیست و حالا اینجا به این جمله یعنی چه? فکر کنید که می گفت اگر به اعماق خیره شوی اعماق نیز به تو خیره خواهند شد و یکبار دیگه اون عبارتی که خوندیم را مرور کنیم هر چیز که در جستن آنی آنی و به نظرم قدم مهم در درک و دریافت پیامی که حلاج با زندگی و مرگش داره فریاد میزنه همینه که جستجوی عمیق خودمان را. که اتفاقا از درون خودمان آغاز می شود را به تعویق می اندازیم و شروع کنیم و به این حکمت فراگیر در تمام تاریخ انسان فکر کنیم که تو آن هست. وقتی علاج به مقام درک من آن هستم میرسد آماده می شود برای اینکه گام بعدی را بردارد و آن اینکه حلاجی ۹ میفهمد که اگر من آن هستم پس هر کسی و هر چیز زنده ی دیگری هم اوست. به قول حافظ ندیم و مطرب و ساقی همه اوست. خیال آب و گل در رح بهانه وجود ما معمایی است. حافظ که تحقیقش فوس آن است و رسانه هلاک بعد از درک خودش به درک خویشاوندی خودش با همه چیز و همه کس میرسد. این مرحله که گفتیم اسمش درک یگانگی و یکی بودن حالا جایی می نویسه هم او منم. همهمه ی بندگان او منم هر که در حق محو شد به حقیقت همه چیز ها رسید. همه حق است همه چیز آیت اوست و همه چیز نشانه حضور اوست. باز به قول حافظ حسن روی تو به ۱ جلوه که در آینه کرد این همه نقش در آیینه اوهام افتاد. این همه عکس می و نقش نگار این که نمود ۱ فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد وقتی حلاج میگه من همه هستم دارد تلاش میکند بگوید من او را ۹ فقط در خودم درک کردم بلکه در همه چیز حسش میکنم و برای همین فهمیدم با همه چیز قوم و خویش هم و حتی یگان ام باز به قول حافظ در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست حلاج. این را درک کرده راجع به ان الحق حلاج واقعا کتاب ها میشود خواند و نوشت واقعا عمر را میشه فقط به فهم همین ۲ کلمه اختصاص داد و البته اینقد این عبارت عمیقی که باز هم نمیشه کاملا درکش کرد ولی چیزی که روشن این است که ان الحق اعلام جدایی و استقلال نیست. سروده اتصال و پیوند ۹ فقط پیوند حلاج با او. که ان الحق پیوند و اتصال حلاج با همه است عن الحق فریاد فنا است آواز قطره که همه اقیانوس را در خودش حس کرده و دیده. درچه قطره از اقیانوس هم اندوه توش هم اشتیاق درش و درواقع آواز غمگین و مشتاق NA. برای نیسان. عن الحق من را به ما تبدیل می کند رنج دیگری را رنج من میکند. این عبارت او ج تواضع ۹ غرور و تکبر جای که هر چیز همه کس همه چیز اوست و ایگوه و خودخواهی زیر تابش حضور او تبخیر شده و لحظه ۱ جزء به کل می پیوندد. لحظه ای که صبح آشنایی دمیدن می گیرد و صبح آشنایی برای حسین پسر منصور اینجا دمیدن گرفته حسین انگار اینجا به قول شاملو آیینه ای در برابر آیینه اش گذاشته و از خودش و از او ابدیت ساخت. رد پای همچین شناختی را در انسان های دیگر و در فرهنگ های مختلف جهان هم میشه دید. مثلا پاسکال, فیلسوف و ریاضیدان نابغه قرن هفدهم می گفت, خدایا جهان چون پاسکال این ۲ مفهوم را مترادف میدید خدایا جهان ۱ کره ی بی نهایت نا متناهی که مرکزش همه جا هست و مرز هایش یعنی محیطش. هیچ جا نیست یعنی جهان به تعداد موجودات زنده مرکز دارد. دوهزار سال قبل لا اتوبوس هم همین را میگفت و یونگ هم همین را می گوید. اصلا کل فرایند تشخص پیدا کردن مرکز وجود خودمان است. این نقطه که اسمش خویشتن و این نقطه پنجره به سوی ۱ چشم انداز متعالی و میدانید از این چشم انداز چی رو میشه دید? این چشم انداز این دید را به انسانها میدهد که میفهمیم که همه چیزهای زنده این سرچشمه ی رازآلود حیات را دارند و این نقطه پیوند ما با همه چیز و همه کس در اروپا نژادها میخوانیم. من از چه چیزی باید بترسم? به غیر از من که چیزی در این جهان نیست? در هند باستان هم ردپای این معرفت است. در هند باستان به خویشتن می گفتند. حتما به معنی خداوندگار درون ما قرنهاست یاد گرفتیم. این خود بزرگترین حتما را که منبع اتصال ما با خودمان با جهان و با دیگران است را انکار کنیم و به جاش بگو یا من كار آباد کنیم. ما همان طور که گفتیم به ابعاد ای گفت فرو کاسته شده ایم و حقیقتا این لباس تنگ و بسیار کوچک که برای انسان و نکته این است که معمولا این را در نیمه دوم عمر ما می فهمیم. در شرق طبق اسطوره های باستانی شان وقتی انسانی به انسان میرسد وقتی انسانی رو میبینن کف ۲ دست شان را به همان طور که دیدید به علامت احترام به هم می چسباند. این کاری که آنها موقع نیایش و ستایش خدایان شان انجام میدهند و معنی استعاره اش این است که وقتی انسانی رو ملاقات میکنن با این کار میخوان نشون بدن که خدایی در آن من خدایی درون تو رو باز شناخت و تشخیص داده و بهش سلام. میکند یا مثلا به این بیت حافظ توجه کنید یا رب به که بتوان گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی بزارید یه ذره توضیحش بدهم این را تناقض واقعا درخشانی که حافظ دارد به این زیبایی به کلمه تبدیل میکنه کمی بهش توجه کنیم, رخساره به کس ننمود با آن شاهد هرجایی که. با همه هست و همه جا است تناقض دارد و کل نکته همین است همه جا هست و کسی نمیبیند اش در واقع از فرط وضوح نامرئی اما در همه جا است اگر چشمان مان را بشوییم و جور دیگری ببینیم اگر کمی از الگو و خود محوری مان فاصله بگیریم مردمان در خوابند چون بمیرند بیدار می شوند و این مرگ مرگ موقت خدا گاه برای. درک کردن چیزی بزرگتر این مرگ میتواند تعلیق میگو برای در آغوش کشیدن خویشتن باشد و از طریق خویشتن در آغوش گرفتن همه جهان دوستان جانی در ماه است که مشتاق یکی شدن با همه جان های عالم است و معنادار ترین آموزه ی همه ی نظام های شناختی هم تذکر دادن راجب همین اتصال و یگانگی است. این معرفت ها کمک به انسان جدا افتاده است برای اینکه در خودش بمیره تا دوباره با ۱ نگاه و ۱ بصیرت جدید به دنیا بیاید که برایش روشن میکند. این نگاه که به قول حلاج او همه است و همه او هستند. قبلا گفتیم که نیچه انسان را حیوان بیمار میدونست. بیماری اش هم این است که به خودش مبتلا است به منیت و گوی خودش مبتلا است. تا این بیماری بهبود پیدا نکند. حال انسان و زمین خوب نمی شود و واقعیت این است که حال دنیا و آدمها و زمین خوب نیست. بزرگترین فیلسوفان, هنرمندان و متفکران معاصر همه شان با هر دستگاه فکری که داشتند مشترک نسبت به ۱ چیز هشدار دادند. از خود بیگانگی انسان در جهان مدرن و این هشدار درست ما حقیقتا بیگانه ایم. غریبه اید با خودمان و به همین دلیل هم با همه جهان غریبه ایم و از خود بیگانگی انسان دلیل اصلی این است که استثمار میشه. من تازه میفهمم که وقتی مارتین هایدگر مینوشت ما در شب جهانی فراموشی هستی به سر میبریم. منظورش چی بود ما هستی خودمان را فراموش کردیم و به این دلیل به سراسر هستی پشت کردیم. و نیستی تسخیر ما کرده و ما نیاز به ۱ تجربه بنیادین داریم تا ما را به هستی خودمان و جهان مواجه کند و من فکر میکنم او میتواند همین مسیر تشخص باشد. جوزف کمپل می نویسه همه فرزانگان عالم از این حرف زدند. همه قصه ها تلاش می کنند این را بگویند. کل سفر قهرمان که داستان داستان ها است پیامش این است تو آن هستی. از بیرون به درون بیا خودت را بشناس و بعد از درون به بیرون برو و مثل هدیه ای برای زندگی زندگی کن و این سفر مهمی است که ما آغازش نمی کنیم و مدام به تعویق می اندازیم اش این سفر قهرمانی که جوزف کمپل ازش حرف می زند که همان فرایند تشخص یونگ ئه درواقع درسته که در تنهایی شروع می شود اما هدفش. اما مقصودش پیوند با دیگران ارتباط و اتصال با همه است و بیرون آمدن از زندان کوچک من است. پاداش همچین ارتباطی هم اونطوری که توصیف شده و میخوانیم اش بسیار بسیار بزرگ و محشر و در ۱ کلمه درخشان انگار انسان به مقام گوش دادن عمیق به جان چیزها و آدمها میرسه به این توصیف یونکر. توصیف تجربه اش از احساس چنین اتصالی دقت کنید. یونگ در کتاب خاطرات رویا ها و اندیشه ها که زندگی نامه خود نوشته شود اینطور می نویسد, من در ژرف ترین جایگاه خودم قرار دارم. گاه گاهی احساس میکنم گویی در طبیعت و درون آنچه طبیعت است گسترانیده شدم. احساس میکنم در آن هر درخت درون قطرات امواج که به اطراف پاشیده می شوند درون ابرها و حیواناتی که می آیند و میروند و در جابه جایی فصل ها زندگی میکنم. هیچ چیز نیست که من با آن پیوند نداشته باشم. اینجا همه چیز ضمن اینکه تاریخچه خودش را دارد, بخشی از تاریخچه من را نیز دربردارد. اینجا جایی برای امپراطوری بی مکان روان است. ویلیام بلیک شاعر, همینطور این تجربه را توصیف می کنید, تجربه اتصال رو. دیدن جهان در دانه ی شن و یافتن بهشت در ۱ گل وحشی نگه داشتن ابدیت در کف دست خود. و تصرف از اهلیت در ۱ ساعت یا باز هم به قول حافظ مگر دیوانه خواهم شد از این سودا که شب تا روز پرید. خواب میبینم سخن با ما میگویم. ما همیشه توت تاریخ با استعاره های از زندگی روزمره مون کارکرد مغز را برای خودمان توضیح دادیم. فهمیدیم اش یه زمانی که اجداد ما روی سنگ ها و لوح های گلی می نوشتند استاری که باهاش ذخیره سازی حافظه را درک میکردیم مغز را مثل لوح گلی می دهید که همه چیز رویش کنده میشه و ثبت میشه. بعد کتاب ها و دفترهای اختراع شدند و مغز برامون. مثل ۱ کتاب شد که نوشته میشه جلوتر شبیه ۱ ماشین بخار شد که چرخ دنده های مکانیکی اش با هم می چرخید و فکر ها و خاطرات را میساخت. بعد ماشین های محاسبه جدید ساخته شده. کم کم سر و کله کامپیوتر ها پیدا شد حالا مغز را مثل ابر کامپیوتر تصور می کردیم. ۱نیم ماشین عظیم پردازش و ذخیره سازی اما حالا دوران اینترنت و شبکه فرا رسیده. می دانید نکته حیرت انگیز چی است? امروز دانشمندان مغز را ۹ فقط یه ابزار پردازش و ذخیره سازی بلکه ۱ ابزار پیچیده ارتباطی میداند. یعنی پژوهش های اخیر نشان می دهند که شاید مهمترین کارکرد مغز ایجاد ارتباط و به طرز شگفت انگیز و رازآلودی مغز انگاره اطلاعات رو تو این فرآیند ارتباط دریافت میکنه. و خیلی چیزها را در این فرایند ارتباطی میفهمه. ارتباط کلید شفقت وقتی بفهمیم به هم وصلیم با هم یکی هستیم به هم مرتبط ایم عمیقا آن وقت سرنوشت دیگری و رنج هایش و شرایطش برای ما مهم می شود و این فهم راه ورود به مقام و مرتبه شفقت آرتور شوپن هاور از واقع بین ترین و در واقع میشه گفت از حتی. بدبین ترین متفکران تاریخ اندیشه است. شبهه ها و کلا نسبت به انسان و به جهان خوشبین نیست اما ۱نیم مورد استثنایی در افکار و آثارش وجود دارد. N مورد از ۱نیم سوال ایجاد میشه یه روزی سوال ذهنش را درگیر میکند خودش این سوال را اینطور شرح میدهد, چگونه رنجی که ۹نیم از آن من است و نمای دل مشغولی یم تاثیری چنان ژرف در من میگذارد? که گویی آن رنج از آن خود من است و تأثیرش آنقدر شدید است که مرا به واکنش وامیدارد. موضوع اسرار آمیزی است عقل توضیحی برای آن ندارد. این امر حتی بر بی عاطفه ترین و خودشیفته ترین انسان ها نیز پوشیده نیست. هر روز نمونه هایی از این نوع واکنش های آنی را به وضوح می بینیم. فردی که بی درنگ و تأمل به کمک دیگری می شتابند. و با اینکه تازه برای اولین بار است که او را میبیند اما حتی جانش را برای او به خطر می اندازد و اندیشه ای ندارد جز اینکه زندگی دیگری به مخاطره افتاده و به کمک نیاز دارد. شوپن هاور مدت ها درگیر این سوال بود و بالاخره بعده کان کاش های زیاد نوشت. گویا به طرز اسرار آمیزی ما همه با هم یگانه ایم اینکه من در رنج ۱ غریبه شریک میشوم و هر چند که جان من در تن او نیست از رنج او رنج میکشم به این دلیل است که هستی درونی حقیقی من در واقع در هر موجود زنده دیگری وجود دارد. و در سطح عمیق تری از ادراک هیچ حصار و دیواری میان ما نیست. حالا اینجا برگردیم به مفهوم خویشتن که یونگ در موردش توضیح میداد. یونگ میگفت خویشتن ژرف ترین بخش شخصیت انسان خویشتن جوهری که هم فرآیند رشد و هم هدف رشد درون خودش دارد خویشتن برای همه محدودیت های اخلاقی اما ۱ اصل اخلاقی دارد که آن قدر عمیق. که سرچشمه همه اصول اخلاقی است و آن ۱ اصل اخلاقی همان چیزی است که کانت راجع بهش حرف می زد و از شناخت خویشتن بدست میاد. از این درک و دریافت حاصل می شود که انسان میفهمد خویشتن اش با همه چیزهای زنده خویشاوند. نزدیک اینجا انسان می فهمد که بین دیگری و او فرقی نیست. بعد از این درک خود به خود این اصل اساسی اخلاق بشری که گفتیم کانت هم راجع بهش حرف می زند جوانه میزند که آنچه برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسندد و آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند اما چرا این درک درون ما جوانه میزند? چون قبلش فهمیدیم که تو دیگری هستی و دیگری تو این درواقع نگاه مادرانه به هستی سوال جالب این است که به این فکر کنیم که سرچشمه شفقت بی پایان مادر چی است سرچشمه اش اون دلیل اصلیش تجربه یگانگی با فرزند یعنی ما در بین خودش و فرزند تفاوتی حس نمی کند چون روزگاری با هم اساسا یگانه بودند. تو آن هستی درک هستی آنگونه که آن ما هستی را درک میکند و حلاج و همچنین نگاه رسیده بود. شفقت عمیق که از همه وجود حلاج بیرون میریزد حاصل درک کهن الگوی آن ماست وگرنه همچین میزان از مهر که به طرز عجیبی حتی شامل حال بردار کنندگانش هم میشه روی دار هم غصه تباهی آنان را میخورد. بدون درک کنند الگوی آن نیما یا مادر به دست نمی آید. این شفقت در وجود حلاج دیگر به اوج خودش رسیده بود. شخصی که ۲۰ سال کنار حلاج بوده می نویسد, در همه این ۲۰ سال ندیدم برای از دست دادن چیزی ازآن خود اندوهگین یا برای به دست آوردن چیزی از آن خود مسرور شود و می گوید, ۱نیم بار ندیدم که برای خودش دعا کند و در همه نیایش هایش به فکر دیگران و. فکر انسان ها بوده و همه اینها ناشی از این است که خدای حلاج خارج از جهان نیست بیرون دنیا نایستاده در رابطه است با تمام جهان و تحقق خوبی و نیکی و عدالت و اخلاق وابسته است به شفقت نسبت به جهان و همه موجودات که هر کدام شان آیتی و بخشی از خدا هستند حلاج خدمت به زندگی و انسانیت را. بزرگترین رسالت انسان میدانست فارغ از اینکه این انسان چه اعتقادی دارد, انسان به صرف وجودش برای حلاج ارزشمند مورد احترام و منبع یادگیری و منبعش هفته قطع و مهره محیط دین از قولش نقل میکنه که خلایق در کار یزدان اعتقادات مختلفی دارند و من به همه ی آن ها معتقدم حسین حلاج زندگی خودش را هم به عشق خدمت و شعف قطع تبدیل کرده بود. نیکلسون شرق شناس مشهور مثنوی معنوی را هم تصحیح کرده در مورد حلاج می نویسه. او به هرچی میگفت عمل میکرد و فقط آنچه به آن عمل میکرد را می گفت و از عملش از همه وجودش مهر به بیرون می تابید و عطار می نویسد, از حلاج پرسیدن از توکل گفت, توکل آن بود که اگر در شهر کسی را دان ات ا لا تر به خوردن. از خود نخورد به الله چنین بود واقعا حیرت انگیز این آدم چون از این گوش کیلومترها دور شده بود و از آن خود آگاهی محدود فرسنگ ها فاصله گرفته بود باز عطار می نویسه زبان دراز کردند و سخن او به خلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند. از آنکه میگفت عن الحق گفتن بگو و الحق گفت بلی. همه اوست. شما می گویید که گم شده است بلی که حسین گم شده است بهره محیط گم نشود و کم نگردد و برای همین است که مولانا می نویسه بود عن الحق در لبه منصور نور بود. ان الله در لبه فرعون زور اگر بخواهم خلاصه کنم بحث ما تا اینجا باید بگویم کلید رسیدن به شعف قصد جذب این خرد است که تو آن هستی. و آن همه است پس تو همه و همه تو همه آنچه که من با این زبان الکم تلاش دارند بگویم و این همه سر شما را درد اوردم. سعدی در ۳ تا بیت گفته و من فکر میکنم فهم عمیق این ۳ بیت تمام جهان بینی و زندگی مان را می تواند متحول کند. بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز ۱ گوهرند. چو عضوی به درد آورد روزگار. دگر عضوها را نماند قرار. تو کز محنت دیگران بی غمی. نشاید که نامت نهند آدمی. آخرین فیلم آندره تاکسی یعنی فیلم ایثار ۱ مردی که عاشقه زنده گی و در آستانه ویرانی اتمی دنیا با خداوند عهدی می بندد. ات میکند که زندگی خودش را قربانی کند که دنیا نابود نشه تا انسان ها و زندگی ها نابود نشوند. درواقع خودش را قربانی میکند تا جهان قربانی نشود. عهد می بندد که اگه جهان نجات پیدا کرد تا آخر عمر هیچ کدام از عزیزانش را نبیند تا آخر عمر سکوت کند و خانه و مایملک اش را هم آتش بزنند. تاکسی در مورد این شخصیت و آدم هایی شبیه بهش میگه. آنها در جهان دیگری زندگی میکنند. نیروی آنها یادآور قدرت قدیس آن بی خویش قدیم است. زائران برهنه ای که می خواستند دیگران را که در دنیایی مناسبات منظم به سر میبرند, متوجه جهانی از پیشگویی ها و قربانیان و معجزه ها کنند و حلاج هم این طور زندگی کرد. حسین میدانست. آنچه که برای آگاه کردن جامعه اش داره انجام میده به قیمت جانش تمام می شود و بارها هم تهدید شده بود. بار ها آواره و فراری شده بود اما از دوست داشتن و آگاه کردن همنوعان اش دست برنمی داشت. در بغداد اونموقع علمای زیادی زندگی میکردند اما نسبت به احوال و روزگار مردم بی اعتنا بودند اما حلاج فرق داشت. حسین آگاه بود از حال و روز مردم و رنج میکشید. با رنج شان برای همین مردم او را به طور ویژه دوست داشتند و یکی از دلایل حسادت شدید علمای زمان به حلاج هم همین موقعیتش پیش مردم بود. حلاج مثل سور اسرافیل روی قلب های مرده زمانش اثر میگذاشت تا بیدار شان کند تا زنده و قدرتمند شان کند تا آنها را متوجه خویشتن شان کند. به قول مرحوم اقبال نهان اندر ۲ حرفی سر کار است. مقام عشق منبر نیست دار است حلاج حتی در ساعتهای شکنجه و مرگ دردناک اش هم هر لحظه داره آگاه میکند جامعه اش را جامعه که خویشتن خودش را خود آگاه کرده باشد به ما تبدیل می شود و جامعه در این حالت به خیر عمومی امر جمعی هم آفرینی. آری همدلی رفاه عمومی آزادی عدالت و تو یه کلمه به همه خیر ها میرسه روی ماست این میان فرانسوی که عمرش را صرف شناخت حلاج کرده و شیفته حلاج بوده می نویسه حلاج ۱ فلسفه سیاسی متعالی داشت حلاج حکومت میخواست که در آن آزادی و عدالت است باشد او آرزومند جامعه بود که در آن هر انسانی محترم و. آزاد و ارزشمند و برخوردار از زمینه رشد و تعالی باشد و خب تو دوره ای که ظلم و جور و غارت خلفای عباسی همه جا را فرا گرفته چه گناهی از این بالاتر? گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد. با پیگیری درباریان فاسد دستگاه عباسی سال ۲۹۶ هجری قمری فتوایی از طرف دستگاه خلافت صادر شد که دستگیری و قتل حلاج را واجب میدانست و بر اساس همین هم ماموران حکومتی همه جا به دنبال حسین میگشتند. این باعث شد که حلاج در شهر شوش با اسم مستعار مخفی بشه و ۴ سال مخفیانه زندگی کند. سال ۳۰۱ هجری قمری بالاخره حلاج را پیدا میکنند و با زنجیر می فرستند. اش به بغداد بعد از رسیدن به بغداد تا چند هفته حلاج را هر روز با دست های بسته در معرض تماشا می گذاشتند و عده را هم اجیر کرده بودند که مرد دست بسته را آزار بدن را تحقیر کنند. زور مردم تحت ستم نمیرسید که حلاج شون را آزاد کنند اما گاه به گاه اعتراض ها و شورش های جا های مختلف رخ می داد. خلیفه را می ترساند که درواقع حلاج را فورا بخواهد اعدام کند و این اعدام حلاج را عقب می انداخت اما نجات بخش نبود. علاوه بر فشار شدید, افکار عمومی, اختلافات درونی و دعوای قدرت او درباره عباسی و تغییر مدام وزرا باعث میشد که محاکمه و اعدام حلاج به تعویق بیفتد. حلش ۸ سال و ۷نیم ماه و ۸ روز رو به روایتی در زندان حبس می گذراند. اما در زندان هم همچنان برای آگاهی مردم تلاش میکند. حلاج مهمترین آثار مکتوب خودش را در زندان نوشته که البته بسیاری شان نابود کردند و فقط یه ردی محو ای از ایشان در تاریخ هست. مثلا کتاب, سیاست و خلفا که اندرز نامه که خطاب به خلفان نوشته شده و نظریات تلاش در حوزه حکومت و سیاست را می شود آنجا پیدا کرد ولی کاملا نابود شده و فقط اسمش در تاریخ ماند. بالاخره بعد ۸ سال حبس و تحقیر شکنجه دادگاه حلاج برگزار می شود. در منابع تاریخی از اتهاماتی که به حلاج زدن گزارشاتی است اما از دفاعیات حلاج هیچ ردی باقی نگذاشتند. فقط معروف و می دانیم که دفاع بسیار مهم و شجاعانه میکند که میتونست ۱ مانیفست جهانی برای همیشه تاریخ باشد اما همه اش را طی سیاست حلاج زدایی از بین بردند. فقط عناوین اتهامات را میتوانیم دقیق بدانیم که مثلا یکیش این بود و البته همین خود قصه را به خود داستان محاکمه را کامل توضیح میده. مثلا در دادگاه حلاج نامه را به عنوان مدرک استفاده میکنند که حلاج در جواب شخصی نوشته بوده که آرزوی حج داشته اما به علت بیماری نمیتونسته بره الان تو جواب برای این آدم به این مضمون نوشته بوده که. ۳۰ طفل یتیم را جمع کن آنها را به خانه ات بیار خودت دستور شان را بشور بهشون غذا بده سرگرمشان کند تا رنج شان را فراموش کنند. خلاصه روز متفاوتی برایشان بساز و موقع رفتن هرچقدر میتونی بهشون کمک کن و ببخش و با احترام راه ایشان کن این حج تو خواهد بود تو دادگاه سیاستمداران بی بند و بار و منحرف و فاسد یکی از اتهاماتی که. محلات زدن به استناد همین نام بوده و می گفتند که حلاج احکام را منحرف میکند. چقدر مولانا زیبا میگه که ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همین جاست بیایید بیایید. معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار. در بادی سرگشت شما در چه هوایی دید? در صورت بی صورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید. خلیفه عباسی بر اساس اتهامات مطرح شده دستور میدهد که حکم حلاج که اعدام سریع تر و در ملأ عام اجرا بشه تا قلم در دست قطع داری بود, لاجرم منصور برداری بود. سحرگاه روز ۲۳ ذی القعده سال ۳۰۹نیم هجری قمری حلاج را برای اعدام میبرند. اول تعداد زیادی شلاق به تنش می زنند که نقل در تاریخ. با هر ضربه فقط گفته احد احد. بعد برای اجرای حکم حلاج را به سمت سکوی میبرند. حلاج در هنگام مرگ بسیار شجاع و سربلند مقاوم بوده ویکتور فرانک جای می نویسه. آنچه از خود نور می بخشد باید سوختن را تاب بیاورد. یکی از زیبا ترین نسل های تاریخ زبان فارسی نوشته ای که عطار در شرح بردار کردن حلاج به جا گذاشته و من واقعا حیفم آمد که بریده هایی از این توصیف درخشان رو نخونید. پس دیگر بار حسین رابه بردند تا بکشند. ۱۰۰٬۰۰۰ آدمی گرد آمدند. او چشم گرد بر همه برمی گردانید. او می گفت حق حق حق ان الحق. نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست? گفت, امروز بینی و فردا و پس فردا. آنروز به کشتند و دیگر روزبه سوختند و سوم روزش به باد بر دادند. یعنی عشق این است که سرش گفت مرا وصیت کن. گفت, چون جهانیان در اعمال کوشند تا در چیزی کوش که ذره از آن به از ۱٬۰۰۰ اعمال انسان جن بود و آن نیست الا علم حقیقت. پس در راه که می رفت می خرامید دست اندازان و عیار وار می رفت با ۱۳ بند گران. و نعره میزد و میگفت چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تابستان شراب کهنه خورد. پس بر سر دار شد هر کسی سنگ می انداخت شکلی موافقت را گلی انداخت. حسین ابن منصور آهی کرد گفتند, از این همه سنگ چرا هیچ نکردی از گلی آه کردن چه سري است? گفت, از آنکه آنها نمیدانند معذور اند. از او سختم می آید که میداند که. نمی باید انداخت. پس دستش جدا کرده اند. خنده ب زد گفتند خنده چیست? گفت دست از آدمی بسته جدا کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد قطع کند. پس پاهایش ببرید اند تبسمی کرد و گفت, بدین پای سفر خاک می کردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر ۲ عالم کند. اگر توانید آن قدم ببرید. پس ۲ دست بریده خون آلود بر روی در مالید و روی ساعد را خون آلود کرد. گفتند چرا کردی? گفت, خون بسیار از من رفت دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی روی من از ترس است خون در روی مالید ام تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است. پس خواستند تا زبانش ببرند. گفت, چندان صبر کن که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت, الهی. در این رنج که از بهر تو می دارند محروم شان مگر دانه? و از این دولتشان بی نصیب مکن. پس گوش و بینی بریدن و سنگ روانه کردند. اخرین سخن حسین این بود که واجد را این بحث که با واحدش یکی گردانند در میان سربریدن تبسمی کرد و جان بداد. از ۱ اندام او. آواز می آمد که. عن الحق. و این چنین نی نیستان پیوست و دیدار کامل شد. رادیو را.